قصه عشق ما را بایستی با غروب بود تا دانست
و با هوای ابری پاییزان
و با مرغی که به ناچار برای میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.
ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید
و در عمق لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان سینه های داغ دیده
غم فراغمان اگر چه بسیار است اما...
وسعت یادمان هر روز بیشتر و بیشتر...
ما ، شهیدانیم
امروز اگر حلاوتی نوش شماست
یا جامه اقتدار تن پوش شماست
روزی نرسد که زیر پا بگذارید
خون شهدای ما که بر دوش شماست
مردانی از جنس لاله های سرخ عاشقی
بسم الله
بی حجابی بی دینی نیست!!
بی حجاب بی دین نیست ولی فردی است که اساسی ترین اصول اسلامی و ظاهر و بارزترین اصول خانمها را رعایت نمی کند.او در واقع خود را از خدا بالاتر دانسته و احکام و دستورات خدا را به سلیقه خود انتخاب کرده و به آنهایی که خوشش می آید عمل می کند(نماز و روزه…) و به آنهایی که خوشش نمی آید عمل نمی کند. در واقع در برابر این اسلام، که همان تسلیم است خود را برتر می داند و مصداق این ایه از قران کریم که (یؤمن ببعض و یکفر ببعض؟) به بعضی از آن ایمان دارد و منکر قسمت دیگری از آن است و این در حالی است که نماز و روزه ابعاد فردی دارند ولی حجاب ابعاد اجتماعی بسیار گسترده و عمیقی دارد و
می تواند در تحکیم یا سست کردن خانواده ها مؤثر باشد.
در توجیه بی حجابی می گویند خدا بزرگتر و مهربانتر از آن است که مثلا به خاطر چند تار مو و … آدم را مجازات کند.
باید توجه داشت که این توجیه را می توان در برابر همه دستورات دینی به کار برد مثلا بگوییم خدا بزگتر از آن است که به خاطر نخواندن چند رکعت نماز،خوردن یه تکه نان در ماه رمضان چند جمله غیبت و یا دروغ گفتن آدم را مجازات کند خدا ارحم الراحمین است.آن وقت چه چیزی از دین باقی خواهد ماند،اگر همه این طوری فکر کنند؛ و این در حالی است که حجاب از جمله دستورات دینی است که اثرات آن فردی نیست و ابعاد اجتماعی مهمی را دارا
است.
یا محمد وعلی…
دعام نکنید...
شادی روح داداش حسن فاتحه فراموش نشه…
نوشته شده توسط : محمد(امل تنها)
گناه من نیست
من، نمیشناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانهای، نامت را شنیدهام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود. میگویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگیهاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفتهاید؟! خوبان خدادوست کجا رفتهاید؟! غریبان شهر!
گناه من نیست
که آن روزها، روزیام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم. میگویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها را «شاکر». میگویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه.
گناه من نیست
من تاکنون به لالهزار لالههای عاشق نرفتهام. آری! من، تاکنون شهر حماسه و ایثار را ندیدهام. میگویند: رنگ خاکش چون دشت شقایقهاست. راست میگویم، من هنوز جبهه را ندیدهام. من، سرزمینهای هجران کشیده را نمیشناسم.
گناه من نیست
من به جستجوی شما آمدهام و شما را نیافتهام. زنجیر بند هوای نفس و اسیر دیدنیهای دنیا شدهام و دیگر شما را نمیشناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم میرود، یاد شما حماسهسازان حماسه سرخ جبههها را.
گناه من نیست
کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم میگوید. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصههای عاشقانه و صادقانهتان را میگوید. کمتر برایم از نگاه پرعاطفه و حرفهای عاشقانه میگویند کمتر لحظههای سبز شما را برایم روایت میکنند. کمتر زمزمه حدیث سفرهای غریبانه را میشنوم. آری! من آشنای غزلهای خاطرات شمایم. گاهی در دلم سوگواره برپا میشود. گاهی دلم برای صدای خمپارهها میتپد. دلم برای نخلهای سوخته میسوزد و آهسته و بیصدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه میکند و به یاد شما آوای غریبی سر میدهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود میگریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.
گناه من نیست
من، از شما جدا ماندهام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیدهام. من، قصه عروج را از دشت شقایقها نشنیدهام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیدهام. من، حدیث حادثهها را شنیدهام.
گناه من نیست
روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غریبی است. غربت یاد شهید غیرتهای رفته به باد را زنده نمیکند. غربت یاد شهید حدیث عشق و جنون را رها نمیکند. غربت یاد شهید صحبت سرخ لالهها را هویدا نمیکند. غربت یاد شهید ابرهای تیره دل را سپید نمیکند وغربت یاد شهید غیرت ما را شعلهور نمیکند. آری، زمان زمان غریبی است.
گناه من نیست
قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانههای امروزی ترانهی دلنواز باران جبههها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان نمیرسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.
گناه من نیست
چشمهای غرق به مال چشمهای فانوسی آن روزها را از یاد برده است. لبخندهای مایل به دنیا لبخندهای دریایی دریادلان را فراموش کرده است. آری! آسمان سینههامان از آوای غربت یاران، بغض ابر گرفته است. کجائید؟! ای لبهای خاموش، تا با صدای آشنای خود برایم بگوئید رازهای در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.
گناه من نیست
باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شدهام و از زیباییهای شما فاصله گرفتهام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است.
گناه من نیست
آن قدر کوچک بودم، که گرمای جبهههای جنوب را نچشیدهام. آن قدر که در سنگرهای خون و خمپاره نجنگیدهام.
گناه من نیست
مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیدهام. من شهر نخلهای سوخته را ندیدهام. خاک گلگونش را نمیشناسم. من چشماندازهای تماشاییاش را ندیدهام. نخلهای ثابت و نخلهای بی سر را ندیدهام. آری! من سوگ گلها را ندیدهام. حکایت پرپر شدن لالههای خفته در بستر خون را نشنیدهام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و شهامت شما را نشنیدهام. آری! من صدای گریههای کودکان بی مادر را نشنیدهام. آری! من صدای مادران فرزند از دست داده را نمیشناسم.
گناه من نیست
با چشمان مضطرب و گریانم به دنبال یادگاری از آن روزها میگردم. آری! از روی یک نیاز و برای فهمیدن یک راز بیشتر، دنبال سرداران رشید صحنههای درد میگردم. دنبال آنان که هنوز دلهاشان برای عطر پوکهها و ترانهی سنگرها میتپد. دلم میخواهد کسی برایم حدیث یاران بیمزارتان، حدیث گردانهای گمنام و قصه سحرگاههای اعزام را بگوید. میخواهم دلی عاشق برایم از دلهای شکسته و پریشان بگوید. دلم میخواهد دلی داغدیده از حماسه ایثارتان و از شکوه ماندگار عاشقیتان برایم بگوید. چشمانم به دنبال چشمهای بارانی شما میگردد و دل آوارهام دنبال دلهای آسمانوار طوفانی شما میگردد و من، در این تنهایی به دنبال یک روح دریایی که برایم طلوع سرخ خندههاتان را تفسیر کند، گوشهایم به دنبال صدایی از غزل، ترانهتر میگردد و نگاهم، به دنبال نگاهی ماندنیتر از سپیده. آری! نگاهم از نگاههای آلوده بسیاری بیزار است و از صدای غرقه در لجن.
گناه من نیست
من صدای هلهله، همهمه و گریههای رفتن کاروان شقایقها را نشنیدهام. من، غم آواز مردان مرگ آفرین و فریاد شعلهور آنان را نشنیدهام. من، به دنبال نشان سرخ شمایم. من غمی بزرگ را در دل تسلی میدهم. غم نبودن با شما، دوری از شما و غربت شما.
گناه من نیست
زمانه میخواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار میخواهد مرا به عشرت و شهوت دعوت کند. آری! زمانه میخواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها سازم اما من نمیتوانم لب فرو بندم. آری! من پیام خون شما را نشنیدهام و شاید نفهمیدهام. خدا کند، شور جانبازیهای شما، نگذارد زمزمههای ناپاک نامردان را نظاره کنم.
گناه من نیست
نگاههای ناپاک، چشمهای بسیاری را فریفته خود میکنند و فریب میدهند و به خواب غفلت میبرند. گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است. خدا کند که روح بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقدههای غریبانه خود را در سینه، نگه دارم و زخمنامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم. آری! بگذار هر از گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره ایام جاری و باقی نگه دارم.
الهی آمین
شلمچه، سوم فروردین 1386 -ثارالله
وادی مقدس ! پا برهنه میشم، بسمالله میگم و قدم برمیدارم. میام بالای یک بلندی، کنار گودالی که توش یه تانکه، همون تانکی که صدای خرد شدن استخوان بچههای فاطمهرو شنید، همونهایی که رو لباسهاشون نوشته بودند : " می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم " به گودال خیره میشم و چشمهامو میبندم : خدایا، این همون گودالیه که توش حسین زهرا رو سر بریدند این همون تل زینبیه است. زانوهام میلرزند، دیگه نمیتونم بایستم ، میشینم و زیارت عاشورا رو زمزمه میکنم اما هنوز چشمم به اون تانکه و اون گلی که زیر شنیهاش پرپر شد، حتی چفیهاش رو هم تو دهنش گذاشت تا صداش در نیاد ... دیگه دارم آتیش میگیرم، از این همه غربت، از این همه فراموشی ....... درونم آشوبه، دلم میخواد داد بزنم. خورشید، این شاهد آتشین که تو اوج فلک جا شه دیگه به وسط آسمون رسیده. نگاش میکنم و ازش میخوام باهام صحبت کنه چون اون همه چیزو دیده : |
از زبان یک شهید
خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق وایمان میشناسند
بسی گفتیم وگفتند ازشهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچههایی بود که لذتهای مادی را فراموش کردند
و اکنون ما نیز چون شماییم. وقتی در خون خویش غلطیدیم وچشم از دنیا بستیم، فکر میکردیم که
دیگر همه چیز تمام شد. اما اینگونه نشد دردهای شما در فراق ما دل ما را بیشتر آتش میزد.
درست است که ما به هر چه میکنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمیشد.
وقتی شما از این و آن طعنه میخورید ولاجرم به گوشهی اتاق پناه میبرید و با عکسهای ما سخن میگویید و اشک میریزید، به خدا قسم اینجا کربلا میشود و برای هر یک از غمهای دلتان اینجا تمام شهیدان زار میزنند. یاد آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه میکنید و بر سر و سینه میزنید ما نیز به یاد آن روزها که با هم در فراق وسوگ مولایمان سینه میزدیم و گریه میکردیم همراه با اشک شما، اشک غم میریزیم. خدا میداند که ما بیشتر از شما طالب شماییم. برای همین پروردگار عالم هر از چند گاهی اجازه میدهد که با مولایمان امام حسین(علیه السلام) درد و دل کنیم. بچهها! آقا امام حسین (علیه السلام) خیلی بزرگوار است. او بهتر از همه شما شلمچه را م شناسد. فاطمیه را زیباتر از همهی شما برای ما تعریف میکند وخاطرههای جبهه را خیلی دوست دارد.هر وقت به پابوسش میرویم از ما میخواهد برایش خاطره بگوییم. به مجرد اینکه بچهها شروع به نغمهسرایی میکنند چشمهای آقا مالامال از اشک میشود. سر مبارکشان را به زیر میاندازد و دانههای اشکش زمین بهشت ومحاسن شریفشان را تر میکند. همین دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم. من از غروبهای شلمچه تعریف کردم. از کانال ماهی، از سه راه شهادت، از جاده شهید صفری، سنگرهای خونی، جاده امام رضا وجاده شهید خرازی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای نالههای آقا را با همین دو گوش خود شنیدم، آرام و آهسته فرمود: هیچ اصحابی و یاورانی بهتر و با وفاتر از اصحاب خود ندیدم. یکی از بچهها به من گفت: بس است دیگر نگو. که آقا سر از زیر برداشت و آهسته فرمود: بگو، بگو عزیز دلم! آنچه دلت را بیتاب کرده بگو. بچه ها! اینجا بر خلاف دنیای شما خاطرههای جبهه زیاد مشتاق دارد و همهی اهل بهشت بخصوص آقا مشتاق آن هستند. یک روز به آقا عرض کردم : آقا جان! دوستان ما اکنون در دنیا هستند، بی آنها بر ما سخت می گذرد. آقا در حالی که اشک تمام محاسنش را پر کرده بود، فرمود: آنها بقیه شهدای منند. به جلال خداوند سوگند که در سکرات موت، ظلمت قبر، عذاب قبر، عذاب روح و در آن واویلای محشر تنهایشان نخواهم گذاشت. آنها در حساسترین ایامی که نیاز به یاور داشتم، لبیک وفا سر دادند. من به اکبرم گفتهام که بدون آنها به بهشت نیاید. راستی بچه ها! اینجا همه با لباس خاکی هستند که خود امام فرمود: این لباس بیشتر به شما میآید. بچهها در آن روزهایی که بیبی فاطمهی زهرا (س) دستهای بریده عباس و قنداق خونی علیاصغر را نزد خدا برای شفاعت میبرد. ما هم که گرد وغباری از خاک شلمچه، مهران، فاطمیه، فکه، دهلران، چزابه، اروند، مجنون، کوشک و پاسگاه زید بر چهرههامان نشست و خونی را که هنگام شهادت بر بدن و لباسهامان جاری شده بود، جمع کردیم و در آن لحظهی حساس برای شفاعت شما به همراه آوردیم. شما مطمئن باشید که ما شما را فراموش نکردیم و نخواهیم کرد.
شهید مجتبی علمدار
من عضوى از بسیج محل بودم، این را خورشید با اشاره به من گفته بود . . . .
اما امروز دیگر نیستم. امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در میان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام. به خودم گفتهام به آخرینشان که برسم حتما خودم هستم. یعنى خودم را رصد خواهم کرد و آن وقت است که دکمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاک گریبانش بیرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند.
بهتان گفتم که من عضوى از بسیج محل بودم، آرى . . . اما امروز دیگر نیستم، چرا؟ !
خلاصه بگویم چون دستم از نوازش پیشانىبندها کوتاه است. دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشین .
اکنون هفده سال است که جنگ تمام شده است و من درست یک سال دیگر در تنهایى بعد از جنگ، همراه با سرفههاى پى در پیم، بالغ خواهم شد. درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان جعفر طیار. در فاصله ممتد پاهایم از دوستى با سنگر، در جدایى دلم از همه مهربانى چفیهها.
چند روزى است دکتر آهسته به دور و بریهایم گفته است که ریههایم دیگر سیاه شدهاند. خودم خوب مىفهمم؛ که سرفههایم بوى سوختگى مىدهند.
اما من منتظرم که آن چهار نفر بیایند. آنها گفتهاند درست همین امروز اول صبح به خانه کوچک استیجارى ما مىآیند .
از همسرم خواستهام چراغ در حیاط را روشن نگه دارد. به دخترم گفتهام توى راهرو و دور تا دور هال کوچکمان را با بادکنکها و کاغذهاى کشى آذین کند.
چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از شصت عضو گمنام گردان جعفر طیار میهمان نفر پنجمىشان هستند .
البته اگر درستتر بخواهم حساب کنم، این پنج نفر روى هم شاید سه نفر هستند; چرا که یکىشان چشم ندارد. دوتایشان هر کدام یک پا ندارند. آن یکىشان یک دست ندارد. من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شیمیایى. آن هم از نوعى که کم کم به آن مىگویند: نوع شدید آن!
هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است. اگر کسى خوب نگاه کند، جاى پاى همه عملیاتها و نقشههاى فاو، شلمچه، فکه، سومار، دو عیجى، جزیره مجنون، اروند رود و . . . را به راحتى پیدا خواهد کرد. باور ندارید، همین امروز بیایید تا نشانتان بدهند.
چشم مىدوزم به ساعت و مىگویم: «همین چند دقیقه دیگر پیدایشان مىشود. بچههاى جعفر طیار به وعدهشان وفا دارند .»
مىدانید . . . آن چهار نفر مىآیند که مرا با خود ببرند . . . که من توى این شهر چشم از رصد ستارههاى دود خورده بردارم . . . که ویلچرم باد سفر بخورد، که پاها و دستهاى کوتاهم بلند شوند و حس بگیرند و به پرواز درآیند .
آن چهار نفر مىآیند که، به قول خودشان، دستهاى مثل رودم را به دریاى پیشانىبندها پیوند بزنند، که پاهاى مثل نخلم را در اشک زار خاکریزها قرص کنند.
مىآیند که مرا به انارستان جعفر طیار بازگردانند و خستگىام را با غبار شلمچه بشویند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشیرین، درست در نزدیکترین نقطه به کربلا، غسل بدهند.
به آنها گفتهام که راستى اکنون در آن جا، در آن تنهایى بىوسعت، دنبال چه هستید؟ گریههاى انبوه خفته درخروارها خاک، پلاکهاى جا مانده در زیر پلک زمین، . . . ؟
و آنها گفتهاند: «وقتى آمدیم و هنگامى که تو را بردیم، خواهیم گفت!»
کسى . . . و کسانى به در مىکوبند. دخترم از جا مىجهد و همراه همسرم هر دو ، چادرهاشان را به سر مىکنند و به پیشباز مىایستند و من درمیانشان به استقبال. بىرمق، سرفهکنان، بارویى زرد.
با دستهایى که رگهایشان دیگر سبز نیست. موهایشان به خاکستر نشستهاند و زیر ناخنهاى انگشتهایشان سپید است .
همهشان را در آغوش مىگیرم. سید، محمد، ناصر و حمید را. هر چهار یادگار جنگ. هر چهار خاکریز دوستى.
به زودى آماده رفتن مىشوم. پدرم، مادرم و همسایهها به بدرقه آمدهاند. بوى اسپند، یادآور خاطرات چهارده سال پیش از این است. عطر صلواتهاى شیرین از گذشتههاى دور گرا مىدهد .
چه حس عجیبى به دستها و پاها و کمرم افتاده! خدایا! رگهاى دستهایم دارند سبز مىشوند . . . نگاه کنید! گویى زیر ناخنهاى دو دستم، خون دویده است!
آن چهار نفر به نوبت مىگویند: «ما یک دسته تفحص چهار نفره از گردان جعفر طیار هستیم. گردان جعفر طیار زنده شده است حاجى.» با هیجان مىپرسم: «چه مىگویید، گردان جعفر طیار زنده شده است؟!»
مىگویند: «ما چفیههایمان را براى زدودن غبار از پلاکهاى یادگارى، به کار گرفتهایم. ما به دنبال قامتهاى شکستهاى هستیم که پیراهنى از شاپرکهاى بهشت بر تن کردهاند. ما مردانى را تفحص مىکنیم که دلهایشان را براى تفحص آسمان پرواز دادهاند. ما به دنبال سلامهاى گرم، بیابانها را یک به یک به کاوش افتادهایم. ما در پى اشکهاى پرشور، گریههاى پنهانى، نذرهاى بىدریغ و گذشتهاى بىحساب و مهربانىهاى بىمثال، دل دشتهاى ترک خورده را به شخم مىکشیم. تو تنها نیستى حاجى، تو هنوز هم عضوى از بسیج محل هستى، عضوى از دسته تفحص گردان جعفر طیار!»
گریهام مىگیرد. اما از سوز سرفههایم خبرى نیست، تا نفسم را پس از هر بار گریه کردن بند بیاورد و دکتر با اخم بگوید: «چرا گریستى، مگر نگفتم گریه براى تو سم است!»
گریه، گریه، گریه . . . خدایا، لابد قرار است آخرین ستارهاى را که به دنبالش هستم، در دسته تفحص جعفر طیار رصد کنم.
شاید در آن جا، همه ستارهها را به تنهایى بتوانم بشمارم و آخرین ستاره از چاک گریبان آسمان بیرون بیاید و دستم را آهسته بگیرد و مرا به سمتخود بکشاند. شاید بلوغ دوباره من در تنهایى هفده سال بعد از جنگ نباشد; بل در بازگشتى دوباره به گردان پنج نفره جعفر طیار این اتفاق بیفتد .
اصلا شاید همه آن به خاک خفتگان جعفر طیار قرار است مرا تفحص کنند که این چنین در گریهام، سوز صدایشان پیدا است و در لابه لاى اشکهایم، عکس نگاهشان جارى .
بگذارید یک دل پر با همه اهل خانهام خدا حافظى کنم. گویى قرار است تا چند ساعت دیگر دوستان شهیدم مرا تفحص کنند. آنها انگار سالها است که به دنبال من و این چهار نفر بودهاند و ما اکنون پیدا شدهای