سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه شهدای معلم - بسیجی اقتدار ملت
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | RSS | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو
خداوند، کارهای والا و ارجمند را دوستمی دارد و کارهای حقیر و خُرد را ناخوش می دارد [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :51002
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :9
اوقات شرعی
» درباره خودم
پایگاه شهدای معلم - بسیجی اقتدار ملت
پایگاه شهدای معلم
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است
» لوگوی وبلاگ
پایگاه شهدای معلم - بسیجی اقتدار ملت
» فهرست موضوعی یادداشت ها
» مطالب بایگانی شده
» جستجو در وبلاگ

» آوای آشنا
» قصه عشق ما...

قصه عشق ما را بایستی با غروب بود تا دانست

 
و با هوای ابری پاییزان


و با مرغی که به ناچار برای میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.


ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید


و در عمق لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان سینه های داغ دیده


غم فراغمان اگر چه بسیار است اما...


وسعت یادمان هر روز بیشتر و بیشتر...


ما ،‌   شهیدانیم

 

گمنام

 




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:27 صبح | نظرات دیگران ()

» خود بخوان حیث عشق را...
مبادا روی لاله ها پا گذاریم 


امروز  اگر  حلاوتی نوش  شماست


یا  جامه  اقتدار   تن پوش  شماست


روزی   نرسد  که   زیر     پا   بگذارید


خون شهدای ما که بر دوش شماست 


خوشا   که  رسیدید  تا   حریم   حضور


به نام عشق دل خویش  شعله ور کردید


فرشتگان    خدا   در   شراره  رقصیدند


شبی که با غم و عشق و سپیده سر کردید


بهاری آمد و لاله ای رویید و من در میان لاله های روییده نگاهم به گل سرخی است که در بوستان عشق برافراشته است . اینک در حوالی دنیا سرگشته و حیران به دنبال گذشته های خویشم که مرا دور زده اند .گذشته هایی درخشان در کنار مردانی سترگ که چون نگینی سبز می درخشند .بهار امسال که در اربعین 72 یار قد برافراشته آغاز گردید تا صبر زینب (س) و عفت او با غیرت عباس در آمیخته شود و به دنیا پرستان غافل بفهماند که زندگی بهاری یعنی چه؟


میثم عزیز ،هم سنگر خستگی نا پذیرم :هنوز هم منتظرم که انتظار به سر آید . همیشه زیر سایه دلتنگی ها به خاطرات با شما بودن پناه آورده و سجده های مرسوم در خاک با قنوت های نمناک در ذهنم مرور می شود.


دیده ام را بر  فراز  آسمان  گم کرده ام


هستی ام را در غبار کاروان گم کرده ام


روح من  در  امتداد  لاله ها پرواز کرد


پای خود را در کنار ار غوان گم کرده ام


مانده ام در فصل زرد باغ های اضطراب


خاطرات باورم را در خزان  گم  کرده ام


مردانی که سبز سبز آمدند و سرخ سرخ رفتند.وه چه آمدنی و چه رفتنی .گل واژه های ایمان و فداکاری راه شرف،شهیدانی که سوختند تا ما بمانیم. آنان رفتند تا درس چگونه زیستن و چگونه مردن را به ما بیاموزند.


مردانی از جنس لاله های سرخ عاشقی                                                                      




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:25 صبح | نظرات دیگران ()

» بی حجابی بی دینی نیست!!

بسم الله
بی حجابی بی دینی نیست!!
بی حجاب بی دین نیست ولی فردی است که اساسی ترین اصول اسلامی و ظاهر و بارزترین اصول خانمها را رعایت نمی کند.او در واقع خود را از خدا بالاتر دانسته و احکام و دستورات خدا را به سلیقه خود انتخاب کرده و به آنهایی که خوشش می آید عمل می کند(نماز و روزه…) و به آنهایی که خوشش نمی آید عمل نمی کند. در واقع در برابر این اسلام، که همان تسلیم است خود را برتر می داند و مصداق این ایه از قران کریم که (یؤمن ببعض و یکفر ببعض؟) به بعضی از آن ایمان دارد و منکر قسمت دیگری از آن است و این در حالی است که نماز و روزه ابعاد فردی دارند ولی حجاب ابعاد اجتماعی بسیار گسترده و عمیقی دارد و
می تواند در تحکیم یا سست کردن خانواده ها مؤثر باشد.
در توجیه بی حجابی می گویند خدا بزرگتر و مهربانتر از آن است که مثلا به خاطر چند تار مو و … آدم را مجازات کند.
باید توجه داشت که این توجیه را می توان در برابر همه دستورات دینی به کار برد مثلا بگوییم خدا بزگتر از آن است که به خاطر نخواندن چند رکعت نماز،خوردن یه تکه نان در ماه رمضان چند جمله غیبت و یا دروغ گفتن آدم را مجازات کند خدا ارحم الراحمین است.آن وقت چه چیزی از دین باقی خواهد ماند،اگر همه این طوری فکر کنند؛ و این در حالی است که حجاب از جمله دستورات دینی است که اثرات آن فردی نیست و ابعاد اجتماعی مهمی را دارا
است.
یا محمد وعلی…
دعام نکنید...
شادی روح داداش حسن فاتحه فراموش نشه…


نوشته شده توسط : محمد(امل تنها)




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:22 صبح | نظرات دیگران ()

» درد ودلی با شهدا

گناه من نیست 


من، نمی‌شناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانه‌ای، نامت را شنیده‌ام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود. می‌گویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگی‌هاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفته‌اید؟! خوبان خدادوست کجا رفته‌اید؟! غریبان شهر!


گناه من نیست


که آن روزها، روزی‌ام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم. می‌گویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها  را «شاکر». می‌گویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه.


گناه من نیست


من تاکنون به لاله‌زار لاله‌های عاشق نرفته‌ام. آری! من، تاکنون شهر حماسه و ایثار را ندیده‌ام. می‌گویند: رنگ خاکش چون دشت شقایق‌هاست. راست می‌گویم، من هنوز جبهه را ندیده‌ام. من، سرزمین‌های هجران کشیده را نمی‌شناسم.


گناه من نیست


من به جستجوی شما آمده‌ام و شما را نیافته‌ام. زنجیر بند هوای نفس و اسیر دیدنی‌های دنیا شده‌ام و دیگر شما را نمی‌شناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم می‌رود، یاد شما حماسه‌سازان حماسه سرخ جبهه‌ها را.


گناه من نیست


کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم می‌گوید. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصه‌های عاشقانه و صادقانه‌تان را می‌گوید. کمتر برایم از نگاه پرعاطفه و حرف‌های عاشقانه می‌گویند کمتر لحظه‌های سبز شما را برایم روایت می‌کنند. کمتر زمزمه حدیث سفرهای غریبانه را می‌شنوم. آری! من آشنای غزلهای خاطرات شمایم. گاهی در دلم سوگواره برپا می‌شود. گاهی دلم برای صدای خمپاره‌ها می‌تپد. دلم برای نخلهای سوخته می‌سوزد و آهسته و بی‌صدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه می‌کند و به یاد شما آوای غریبی سر می‌دهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود می‌گریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.


گناه من نیست


من، از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقایق‌ها نشنیده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیده‌ام. من، حدیث حادثه‌ها را شنیده‌ام.


گناه من نیست


روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غریبی است. غربت یاد شهید غیرت‌های رفته به باد را زنده نمی‌کند. غربت یاد شهید حدیث عشق و جنون را رها نمی‌کند. غربت یاد شهید صحبت سرخ لاله‌ها را هویدا نمی‌کند. غربت یاد شهید ابرهای تیره دل را سپید نمی‌کند وغربت یاد شهید غیرت ما را شعله‌ور نمی‌کند. آری، زمان زمان غریبی است.


گناه من نیست


قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانه‌های امروزی ترانه‌ی دلنواز باران جبهه‌ها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان نمی‌رسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.


گناه من نیست


چشمهای غرق به مال چشمهای فانوسی آن روزها را از یاد برده است. لبخندهای مایل به دنیا لبخندهای دریایی دریادلان را فراموش کرده است. آری! آسمان سینه‌هامان از آوای غربت یاران، بغض ابر گرفته است.  کجائید؟! ای لبهای خاموش، تا با صدای آشنای خود برایم بگوئید رازهای در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.


گناه من نیست


باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شده‌ام و از زیباییهای شما فاصله گرفته‌ام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است.


گناه من نیست


آن قدر کوچک بودم، که گرمای جبهه‌های جنوب را نچشیده‌ام. آن قدر که در سنگرهای خون و خمپاره نجنگیده‌ام.


گناه من نیست


مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیده‌ام. من شهر نخلهای سوخته را ندیده‌ام. خاک گلگونش را نمی‌شناسم. من چشم‌اندازهای تماشایی‌اش را ندیده‌ام. نخلهای ثابت و نخلهای بی سر را ندیده‌ام. آری! من سوگ گلها را ندیده‌ام. حکایت پرپر شدن لاله‌های خفته در بستر خون را نشنیده‌ام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و شهامت شما را نشنیده‌ام. آری! من صدای گریه‌های کودکان بی مادر را نشنیده‌ام. آری! من صدای مادران فرزند از دست داده را نمی‌شناسم.


گناه من نیست


با چشمان مضطرب و گریانم به دنبال یادگاری از آن روزها می‌گردم. آری! از روی یک نیاز و برای فهمیدن یک راز بیشتر، دنبال سرداران رشید صحنه‌های درد می‌گردم. دنبال آنان که هنوز دلهاشان برای عطر پوکه‌ها و ترانه‌ی سنگرها می‌تپد. دلم می‌خواهد کسی برایم حدیث یاران بی‌مزارتان، حدیث گردان‌های گمنام و قصه سحرگاه‌های اعزام را بگوید. می‌خواهم دلی عاشق برایم از دلهای شکسته و پریشان بگوید. دلم می‌خواهد دلی داغدیده از حماسه ایثارتان و از شکوه ماندگار عاشقی‌تان برایم بگوید. چشمانم به دنبال چشمهای بارانی شما می‌گردد و دل آواره‌ام دنبال دلهای آسمان‌وار طوفانی شما می‌گردد و من، در این تنهایی به دنبال یک روح دریایی که برایم طلوع سرخ خنده‌هاتان را تفسیر کند، گوش‌هایم به دنبال صدایی از غزل، ترانه‌تر می‌گردد و نگاهم، به دنبال نگاهی ماندنی‌تر از سپیده. آری! نگاهم از نگاه‌های آلوده بسیاری بیزار است و از صدای غرقه در لجن.


گناه من نیست


من صدای هلهله، همهمه و گریه‌های رفتن کاروان شقایق‌ها را نشنیده‌ام. من، غم آواز مردان مرگ آفرین و فریاد شعله‌ور آنان را نشنیده‌ام. من، به دنبال نشان سرخ شمایم. من غمی بزرگ را در دل تسلی می‌دهم. غم نبودن با شما، دوری از شما و غربت شما.


گناه من نیست


زمانه می‌خواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار می‌خواهد مرا به عشرت و شهوت دعوت کند. آری! زمانه می‌خواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها سازم اما من نمی‌توانم لب فرو بندم. آری! من پیام خون شما را نشنیده‌ام و شاید نفهمیده‌ام. خدا کند، شور جانبازی‌های شما، نگذارد زمزمه‌های ناپاک نامردان را نظاره کنم.


گناه من نیست


نگاه‌های ناپاک، چشم‌های بسیاری را فریفته خود می‌کنند و فریب می‌دهند و به خواب غفلت می‌برند. گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است. خدا کند که روح بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقده‌های غریبانه خود را در سینه، نگه دارم و زخم‌نامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم. آری! بگذار هر از گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره ایام جاری و باقی نگه دارم.


 


الهی آمین


 


 


شلمچه، سوم فروردین 1386 -ثارالله




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:21 صبح | نظرات دیگران ()

» یادش بخیر...
         





وادی مقدس !
آره اینجا مقدسه اما مکه نیست، مسجدالاقصی داره ولی قدس نیست، حرم اباالفضل (ع) رو میبینی اما کربلا نیست، اینجا طلاییه است و مقدس به سرخی خون شهید


پا برهنه میشم، بسم‌الله میگم و قدم برمیدارم. میام بالای یک بلندی، کنار گودالی که توش یه تانکه، همون تانکی که صدای خرد شدن استخوان بچه‌های فاطمه‌رو شنید، همون‌هایی که رو لباسهاشون نوشته بودند : " می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم "


به گودال خیره میشم و چشمهامو میبندم : خدایا، این همون گودالیه که توش حسین زهرا رو سر بریدند این همون تل زینبیه است.


زانوهام میلرزند، دیگه نمیتونم بایستم ، میشینم و زیارت عاشورا رو زمزمه میکنم اما هنوز چشمم به اون تانکه و اون گلی که زیر شنی‌هاش پرپر شد، حتی چفیه‌اش رو هم تو دهنش گذاشت تا صداش در نیاد  ...


دیگه دارم آتیش میگیرم، از این همه غربت، از این همه فراموشی  .......
خدایا، چطور میشه حق اینارو ادا کرد ؟؟؟؟؟؟


درونم آشوبه، دلم میخواد داد بزنم.


خورشید، این شاهد آتشین که تو اوج فلک جا شه دیگه به وسط آسمون رسیده. نگاش میکنم و ازش میخوام باهام صحبت کنه چون اون همه چیزو دیده :
درست تو همین ساعتها، یه روز دستهای قلم شده ساقی لشکر امام حسین (ع) رو دیده یه روز هم تو همین سه راهی شهادت دست بریده فرمانده لشکر اما حسین (ع) حاج حسین خرازی رو دیده ......
یه روز س بریده حسین (ع) رو دیده و یه روز هم پیکر بی سر حاج ابراهیم همت ....... 
یه روز جسم پاره پاره علی اکبر رو دیده یه روز هم بدن قطعه قطعه مهدی باکری رو ....
طلائیه!
با من سخن بگو و پرده از رازی بردار که سالها تو و خدای تو شاهد آن بوده‌اید.
طلائیه!
چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیر انداخته‌ای. با کسی سخن نمی‌گویی و سکوت پیشه کرده‌ای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار میکند و بیداری را در رگهای انسانهای به ظاهر زنده میریزد. اینجا همه از سکوت تو میگویند و من از سکونتی که در تو یافته‌ام و تا امروز چقدر از تو و نفسهای طیبه‌ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی‌ادعایت که مس وجود را با طلای ناب شهادت معامله کردند، دور بوده‌ام. چه احساس حقیری است در من که توان شنیدن قصه‌های پرغصه‌ات را ندارم.
طلائیه!
می‌گویند، اینجا جایی است که شهیدان حسین وار جنگیده‌اند و من از بدو ورود به خاک پاکت تشنگی را در تو دیده‌ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته‌ام. اینجا چقدر بوی حنجره‌های سوخته می‌آید و چقدر دستها تشنه وفایند.
طلائیه!
من در این سرزمین حتی به قمقمه‌های عطشان سلام میدهم و سراغ عباس‌های تشنه لب را از آنان می‌گیرم . مگر می‌توان سالک عاشورا بود و تشنگی را فراموش کرد و از کنار حلقهای شعله‌ور بی تفاوت گذشت.
طلائیه!
من با تمام وجود در تو جاری میشوم تا در میان نیزارها و نیزه شکسته ها، سرهای ستاره‌گون برادرانم را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت، از…
طلائیه!
از فراز همه روزهایی که بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دل در کویر مانده را فرو نشان. می‌خواهم در تو جاری شوم، می‌خواهم رمز شکفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه‌های زخمی تو چه دلهایی که آشیان نکرده‌اند.
طلائیه!
می‌گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی که در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد. من امروز آمده‌ام ردپای او را تا افق‌های بی‌نهایت و در امتداد عشق جست وجو کنم. اینجا عطر او لحظه‌ها را پرکرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر می‌کند.
طلائیه!
من از سکوت راز آلودت درسها آموخته‌ام! با من سخن بگو!


           
خاطرات: از یه دوست مهربان و بی ریا که من به ایمان واخلاصش غبطه می خورم




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:18 صبح | نظرات دیگران ()

» کربلای جبهه ها یادش بخیر

                     


از زبان یک شهید


خوشا آنانکه جانان می‌شناسند


طریق عشق وایمان می‌شناسند


بسی گفتیم وگفتند ازشهیدان


شهیدان را شهیدان می‌شناسند


ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچه‌هایی بود که لذتهای مادی را فراموش کردند
و اکنون ما نیز چون شماییم. وقتی در خون خویش غلطیدیم وچشم از دنیا بستیم، فکر می‌کردیم که
دیگر همه چیز تمام شد. اما اینگونه نشد دردهای شما در فراق ما دل ما را بیشتر آتش میزد.
درست است که ما به هر چه میکنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بود  که ای کاش نصیب ما نمیشد.
وقتی شما از این و آن طعنه می‌خورید ولاجرم به گوشه‌ی اتاق پناه می‌برید و با عکسهای ما سخن می‌گویید و اشک می‌ریزید، به خدا قسم اینجا کربلا می‌شود و برای هر یک از غمهای دلتان اینجا تمام شهیدان زار میزنند. یاد آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه می‌کنید و بر سر و سینه می‌زنید ما نیز به یاد آن روزها که با هم در فراق وسوگ مولایمان سینه می‌زدیم و گریه می‌کردیم همراه با اشک شما، اشک غم می‌ریزیم. خدا می‌داند که ما بیشتر از شما طالب شماییم. برای همین پروردگار عالم هر از چند گاهی اجازه می‌دهد که با مولایمان امام حسین(علیه السلام) درد و دل کنیم. بچه‌‌ها! آقا امام حسین (علیه السلام) خیلی بزرگوار است. او بهتر از همه شما شلمچه را م‌ شناسد. فاطمیه را زیباتر از همه‌ی شما برای ما تعریف میکند وخاطره‌های جبهه را خیلی دوست دارد.هر وقت به پابوسش می‌رویم از ما می‌خواهد برایش خاطره بگوییم. به مجرد اینکه بچه‌ها شروع به نغمه‌سرایی می‌کنند چشم‌های آقا مالامال از اشک می‌شود. سر مبارکشان را به زیر می‌اندازد و دانه‌های اشکش زمین بهشت ومحاسن شریفشان را تر می‌کند. همین دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم. من از غروبهای شلمچه تعریف کردم. از کانال ماهی، از سه راه شهادت، از جاده شهید صفری، سنگرهای خونی، جاده امام رضا وجاده شهید خرازی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای ناله‌های آقا را با همین دو گوش خود شنیدم، آرام و آهسته فرمود: هیچ اصحابی و یاورانی بهتر و با وفاتر از اصحاب خود ندیدم. یکی از بچه‌ها به من گفت: بس است دیگر نگو. که آقا سر از زیر برداشت و آهسته فرمود: بگو، بگو عزیز دلم! آنچه دلت را بیتاب کرده بگو. بچه ها! اینجا بر خلاف دنیای شما خاطره‌های جبهه زیاد مشتاق دارد و همه‌ی اهل بهشت بخصوص آقا مشتاق آن هستند. یک روز به آقا عرض کردم : آقا جان! دوستان ما اکنون در دنیا هستند، بی آنها بر ما سخت می گذرد. آقا در حالی که اشک تمام محاسنش را پر کرده بود، فرمود: آنها بقیه شهدای منند. به جلال خداوند سوگند که در سکرات موت، ظلمت قبر، عذاب قبر، عذاب روح و در آن واویلای محشر تنهایشان نخواهم گذاشت. آنها در حساس‌ترین ایامی که نیاز به یاور داشتم، لبیک وفا سر دادند. من به اکبرم گفته‌ام که بدون آنها به بهشت نیاید. راستی بچه ها! اینجا همه با لباس خاکی هستند که خود امام فرمود: این لباس بیشتر به شما می‌آید. بچه‌ها در آن روزهایی که بی‌بی فاطمه‌ی زهرا (س) دستهای بریده عباس و قنداق خونی علی‌اصغر را نزد خدا برای شفاعت می‌برد. ما هم که گرد وغباری از خاک شلمچه، مهران، فاطمیه، فکه، دهلران، چزابه، اروند، مجنون، کوشک و پاسگاه زید بر چهره‌هامان نشست و خونی را که هنگام شهادت بر بدن و لباس‌هامان جاری شده بود، جمع کردیم و در آن لحظه‌ی حساس برای شفاعت شما به همراه آوردیم. شما مطمئن باشید که ما شما را فراموش نکردیم و نخواهیم کرد.


شهید مجتبی علمدار





پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:17 صبح | نظرات دیگران ()

» یادش بخیر آن روزهای عشق و حماسه..

من عضوى از بسیج محل بودم، این را خورشید با اشاره به من گفته بود . . . .


اما امروز دیگر نیستم. امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زده‏ام و در میان سرفه‏هاى پى‏درپى، ستاره‏هاى آسمانى را به شمارش نشسته‏ام. به خودم گفته‏ام به آخرینشان که برسم حتما خودم هستم. یعنى خودم را رصد خواهم کرد و آن وقت است که دکمه‏هاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاک گریبانش بیرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند.


بهتان گفتم که من عضوى از بسیج محل بودم، آرى . . . اما امروز دیگر نیستم، چرا؟ !


خلاصه بگویم چون دستم از نوازش پیشانى‌بندها کوتاه است. دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشین .


اکنون هفده سال است که جنگ تمام شده است و من درست ‏یک سال دیگر در تنهایى بعد از جنگ، همراه با سرفه‏هاى پى در پیم، بالغ خواهم شد. درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان جعفر طیار. در فاصله ممتد پاهایم از دوستى با سنگر، در جدایى دلم از همه مهربانى چفیه‏ها.


چند روزى است دکتر آهسته به دور و بریهایم گفته است که ریه‌هایم دیگر سیاه شده‏اند. خودم خوب مى‏فهمم؛ که سرفه‌هایم بوى سوختگى مى‏دهند.


اما من منتظرم که آن چهار نفر بیایند. آن‏ها گفته‏اند درست همین امروز اول صبح به خانه کوچک استیجارى ما مى‏آیند .


از همسرم خواسته‏ام چراغ در حیاط را روشن نگه دارد. به دخترم گفته‏ام توى راهرو و دور تا دور هال کوچکمان را با بادکنک‏ها و کاغذهاى کشى آذین کند.


چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از شصت عضو گمنام گردان جعفر طیار میهمان نفر پنجمى‏شان هستند .


البته اگر درست‏تر بخواهم حساب کنم، این پنج نفر روى هم شاید سه نفر هستند; چرا که یکى‏شان چشم ندارد. دوتایشان هر کدام یک پا ندارند. آن یکى‏شان یک دست ندارد. من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شیمیایى. آن هم از نوعى که کم کم به آن مى‏گویند: نوع شدید آن!


هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است. اگر کسى خوب نگاه کند، جاى پاى همه عملیات‏ها و نقشه‏هاى فاو، شلمچه، فکه، سومار، دو عیجى، جزیره مجنون، اروند رود  و . . . را به راحتى پیدا خواهد کرد. باور ندارید، همین امروز بیایید تا نشانتان بدهند.


چشم مى‏دوزم به ساعت و مى‏گویم: «همین چند دقیقه دیگر پیدایشان مى‏شود. بچه‏هاى جعفر طیار به وعده‏شان وفا دارند .»


مى‏دانید . . . آن چهار نفر مى‏آیند که مرا با خود ببرند . . . که من توى این شهر چشم از رصد ستاره‏هاى دود خورده بردارم . . . که ویلچرم باد سفر بخورد، که پاها و دست‏هاى کوتاهم بلند شوند و حس بگیرند و به پرواز درآیند .


آن چهار نفر مى‏آیند که، به قول خودشان، دست‏هاى مثل رودم را به دریاى پیشانى‌بندها پیوند بزنند، که پاهاى مثل نخلم را در اشک زار خاکریزها قرص کنند.


مى‏آیند که مرا به انارستان جعفر طیار بازگردانند و خستگى‏ام را با غبار شلمچه بشویند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشیرین، درست در نزدیک‏ترین نقطه به کربلا، غسل بدهند.


به آن‏ها گفته‏ام که راستى اکنون در آن جا، در آن تنهایى بى‏وسعت، دنبال چه هستید؟ گریه‏هاى انبوه خفته درخروارها خاک، پلاک‏هاى جا مانده در زیر پلک زمین، . . . ؟


و آن‏ها گفته‏اند: «وقتى آمدیم و هنگامى که تو را بردیم، خواهیم گفت!»


کسى . . . و کسانى به در مى‏کوبند. دخترم از جا مى‏جهد و همراه همسرم هر دو ، چادرهاشان را به سر مى‏کنند و به پیشباز مى‏ایستند و من درمیانشان به استقبال. بى‏رمق، سرفه‌کنان، بارویى زرد.


با دست‏هایى که رگ‏هایشان دیگر سبز نیست. موهایشان به خاکستر نشسته‏اند و زیر ناخن‏هاى انگشت‏هایشان سپید است .


همه‏شان را در آغوش مى‏گیرم. سید، محمد، ناصر و حمید را. هر چهار یادگار جنگ. هر چهار خاکریز دوستى.


به زودى آماده ‏رفتن مى‏شوم. پدرم، مادرم و همسایه‏ها به بدرقه آمده‏اند. بوى اسپند، یادآور خاطرات چهارده سال پیش از این است. عطر صلوات‏هاى شیرین از گذشته‏هاى دور گرا مى‏دهد .


چه حس عجیبى به دست‏ها و پاها و کمرم افتاده! خدایا! رگ‏هاى دست‏هایم دارند سبز مى‏شوند . . . نگاه کنید! گویى زیر ناخن‏هاى دو دستم، خون دویده است!


آن چهار نفر به نوبت مى‏گویند: «ما یک دسته تفحص چهار نفره از گردان جعفر طیار هستیم. گردان جعفر طیار زنده شده است‏ حاجى.» با هیجان مى‏پرسم: «چه مى‏گویید، گردان جعفر طیار زنده شده است؟!»


مى‏گویند: «ما چفیه‏هایمان را براى زدودن غبار از پلاک‏هاى یادگارى، به کار گرفته‏ایم. ما به دنبال قامت‏هاى شکسته‏اى هستیم که پیراهنى از شاپرک‏هاى بهشت ‏بر تن کرده‏اند. ما مردانى را تفحص مى‏کنیم که دل‏هایشان را براى تفحص آسمان پرواز داده‏اند. ما به دنبال سلام‏هاى گرم، بیابان‏ها را یک به یک به کاوش افتاده‏ایم. ما در پى اشک‏هاى پرشور، گریه‏هاى پنهانى، نذرهاى بى‏دریغ و گذشت‏هاى بى‏حساب و مهربانى‏هاى بى‏مثال، دل دشت‏هاى ترک خورده را به شخم مى‏کشیم. تو تنها نیستى حاجى، تو هنوز هم عضوى از بسیج محل هستى، عضوى از دسته تفحص گردان جعفر طیار!»


گریه‏ام مى‏گیرد. اما از سوز سرفه‏هایم خبرى نیست، تا نفسم را پس از هر بار گریه کردن بند بیاورد و دکتر با اخم بگوید: «چرا گریستى، مگر نگفتم گریه براى تو سم است!»


گریه، گریه، گریه . . . خدایا، لابد قرار است آخرین ستاره‏اى را که به دنبالش هستم، در دسته تفحص جعفر طیار رصد کنم.


شاید در آن جا، همه ستاره‏ها را به تنهایى بتوانم بشمارم و آخرین ستاره از چاک گریبان آسمان بیرون بیاید و دستم را آهسته بگیرد و مرا به سمت‏خود بکشاند. شاید بلوغ دوباره من در تنهایى هفده سال بعد از جنگ نباشد; بل در بازگشتى دوباره به گردان پنج نفره جعفر طیار این اتفاق بیفتد .


اصلا شاید همه آن به خاک خفتگان جعفر طیار قرار است مرا تفحص کنند که این چنین در گریه‏ام، سوز صدایشان پیدا است و در لابه لاى اشک‏هایم، عکس نگاهشان جارى .


بگذارید یک دل پر با همه اهل خانه‏ام خدا حافظى کنم. گویى قرار است تا چند ساعت دیگر دوستان شهیدم مرا تفحص کنند. آن‏ها انگار سال‏ها است که به دنبال من و این چهار نفر بوده‏اند و ما اکنون پیدا شده‏ای




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/5:: 10:16 صبح | نظرات دیگران ()

<      1   2   3   4   5   >>   >