هر کس که در دل برای سرنوشت خود، سرنوشت این ملت و آینده ایران اسلامی ارزش قائل است آن کسی که برای استقلال و هویت ملت خود ارزشی قائل است، آن کسی که از تسلط قدرتهای بیگانه بیزار است، آن کسی که برایش آینده این کشور و این ملت و آینده دنیای اسلام یک هدف بزرگ محسوب می شود، آن کسی که از رنج های ملت فلسطین دلش خون است ... آن کسی که مایل است بیش از یک میلیارد مسلمان دنیا قدرت عجیبی را تشکیل بدهند که بشریت را به سمت کمال هدایت کنند و خودشان در قله کمال قرار بگیرند، آن کسی که این احساسات و این درکها را دارد و حاضر است در این راه قدمی بردارد او بسیجی است.
مجموعهى انسانهایى که نیروى خودشان را به میدان مىآورند تا در جهاد عمومى کشور و ملتشان، در جهت رسیدن به قلهها، فعال باشند و با آنها همکارى کنند و در کارشان سهیم باشند؛ این، معناى بسیج است. آن مادرى که با عشق به فرزند خود - که عشق مادران به فرزندانشان، چیزى شبیه افسانههاست؛ افسانهیى که هر روز در زندگى ما، هزاران و هزاران بار واقعیت و تجسم پیدا مىکند - با طوع و رغبت، او را راهى جبههى دفاع مىکند و بعد که جنازهى فرزند شهیدش را تحویل مىگیرد، به جاى اظهار پشیمانى، به جاى اظهار گله، اظهار سرافرازى و افتخار مىکند، مظهر یک بسیجى کامل است. آن خانوادههایى که در دوران سخت این کشور، در همهى مشکلاتى که بر سر راه این ملت وجود داشت، خود را سهیم دانستند؛ با زبانشان، با پولشان، با کارِ دستىشان، با حضورشان، همان کارى را که مىتوانستند انجام بدهند، آن را به میدان آوردند، اینها بسیجىاند. یک سیاستمدار بسیجى، یک نظامى بسیجى، یک دانشجوى بسیجى، یک روحانى بسیجى، یک کشاورز بسیجى، یک کارگر بسیجى، یک محقق و دانشمند بسیجى، یک استاد بسیجى، از همهى قشرها یک بسیجى، آن کسى است که مقدورات و امکان خود را در راه هدفهاى عظیم این ملت به میدان مىآورد؛ خود را سهیم مىکند؛ خود را مسؤول مىداند |
هر کس که در دل برای سرنوشت خود، سرنوشت این ملت و آینده ایران اسلامی ارزش قائل است آن کسی که برای استقلال و هویت ملت خود ارزشی قائل است، آن کسی که از تسلط قدرتهای بیگانه بیزار است، آن کسی که برایش آینده این کشور و این ملت و آینده دنیای اسلام یک هدف بزرگ محسوب می شود، آن کسی که از رنج های ملت فلسطین دلش خون است ... آن کسی که مایل است بیش از یک میلیارد مسلمان دنیا قدرت عجیبی را تشکیل بدهند که بشریت را به سمت کمال هدایت کنند و خودشان در قله کمال قرار بگیرند، آن کسی که این احساسات و این درکها را دارد و حاضر است در این راه قدمی بردارد او بسیجی است.
از بیانات مقام معظم رهبری در اجتماع خانواده های مکرم شهدای اراک 24/8/79
سلام.
**************************************************************
مردی با موهای بلند و پیراهن آستین کوتاه لیمویی رنگ. سر زنده و گرم. کسی که در نگاه اول حسینی را میدید شاید نمیتوانست حدس بزند که این همان «مومن با فضیلتی» است که سر و سرّی با ولایت دارد.
جان حسن حسینی شیفتهی ولایت اهل بیت بود. کتاب گنجشک و جبرئیل و ماجرای آن وصیت کذایی یک نمونه است. دوستان نزدیک حسینی میدانند او چه کرنش روحی و وجد عارفانهای در برابر مولا علی داشت، بی آن که صوفی مسلک باشد. از حسینی نقل شده که در فرجام دوران همکاری حاشیهایاش با «کیان» و انزوا از مجامع عمومی بدین مضمون گفته بود که: به برکت انزوا و دوری گزیدن از ارباب دنیا، دریچههایی به حقیقت ولایت و امامت بر من گشوده شده است. حسینی از عمق جان به ولایت عشق میورزید و شاید همین سبب شده بود که نتوانند او را از مرتبهای دیگر از ولایت جدا کنند. محسن مومنی، نویسنده، میگوید: «ماه مبارک امسال کسانی که در جلسهی دیدار شاعران با رهبر معظم انقلاب بودند، همه دیدند که ایشان با سید حسن حسینی چه برخورد صمیمانهای کردند و آن دو چطور همدیگر را در آغوش گرفتند و... فردای آن روز که به حوزه آمده بود، خیلی متفکر بود. گفت: فلانی، آقا به من لطف ویژهای دارند، این وظیفهی من را سنگینتر میکند.... بعدها خاطرات زیادی از دوستیشان با آقا برای من تعریف کرد و این که مدتی بعضیها شیطنت کرده بودند تا بین ما و ایشان جدایی بیندازند و....»
تعهّدی که حسن حسینی داشت خارج از تعریفهای کلیشهای و رسمی از تعهد بود. او آن چه را که دوست میدانست میگفت و میکرد:
«وقتی به خانهای که خودشان بنا نهاده بودند ] حوزه هنری [ برگشت، مردانه ایستاد و به هیچ یک از فشارها و طعنهها توجه نکرد. چنان به حوزه هنری تعصّب داشت که وقتی شنید رادیو جلسات بیدلشناسیاش را پخش میکند و نامی از حوزه نمیبرد، چنان شاکی شد که با متصدیان آن برنامه دعوا کرد و گفت دیگر حق ندارند سخنرانیاش را پخش کنند. دوستان رادیو ما را واسطه قرار دادند تا موضوع حل بشود. گفتم استاد برای ما مهم آرم حوزه نیست بلکه... با مهربانی بسیاری گفت: «اتفاقاً برای ما آرم حوزه هنری خیلی مهم است.» و بعد توضیح داد چرا...»
«وقتی به او گفتند که به عنوان شاعر برگزیدهی دفاع مقدس انتخاب شدهای و قرار است جایزهای بگیری، با همان طنز همیشگی در کلام و شعرش خیلی راحت جواب داده بود:
تیر و ترکشاش را دیگران خوردند و حالا جایزهاش را ما بگیریم؟!» میراث سیدحسن حسینی، میراث اندیشهای شیعی است و این میراث را جز آنان که دلدادهای آرمانهای شیعه (و نه وضع موجود یا آرمانهای بیگانه)اند، نمیتوانند پاسدار باشند. سخنان سهیل محمودی در هفتم سیدحسن حسینی خواندن دارد:
«فرهنگ اهل بیت را ما باید نگه داریم. فرهنگ شیعه نه آن چیزی است که در سطح نازلی گاه میبینیم. میراثی که علامه امینی برای ما گذاشته، میراثی که از علامه طباطبایی برای ما مانده، از مطهری برای ما مانده، از شریعتی برای ما مانده، از ــ خداحفظش کند ــ آقای حکیمی برای ما مانده... نگاه عدالتخواهانهی شیعه و نه آن چه با آن دکان و دستگاه چپ و راست باز کردهاند و برخورد کاسب کارانهی سیاسی میکنند. این میراث را خوب یابد، قوی یا ضعیف ما هستیم که باید همت کنیم و آتش آن را زنده نگه داریم. از آن به دیر مغانم عزیز میدارند / که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.»....
نوشته شده توسط : علی کاکادزفولی
ها. هر وقت اسم اخلاص میاد، بی اختیار لشگر سپاهیان اسلام جبهه، جلوی چشمان آدم رژه می روند. کسی چه می داند. همه ما دوست داریم آن زمان ها بودیم و .....- بزار رک و راست بگم- آن زمان ها بودیم و شهید می شدیم.
نمای دوم)) بابا! همه فکر می کنند ما نمی تونیم شهید بشیم. تا اسم جبهه می یاد، فکر می کنیم شهدا مثل ما نبودند که شهید شدند، یا به عبارت دیگه انسان نبودند. از جنس فرشته بودند. خلاصه کلام : آقا جون! ما نمی تونیم شهید بشیم. زور زیادی نزن!!!....
نمای سوم)) احسان بچه محل ما بود. اصلاً زمان جبهه ها هم نبودش...چشمش رنگ جبهه رو ندیده بود. هرکسی بهش می رسید، جذبش می شد، یهو می دید توی دام محبتش(!!!) گیر کرده. اونوقتا ما که رفیقای نزدیکش بودیم، تحویلش نمی گرفتیم...می گفتیم، اینم مثل آدمای دیگه.یه بار عروسی خواهرش بود. لنگه ظهر گفت سوارشو! منم سوار شدم با اون موتور گازی گازشو گرفت. رسیدیم مسجد...گفت: وقت نمازه....گذشت.....تلفن زنگ می زد. بلند شدم که برش دارم. ته دلم لرزید.نمی دونم چرا....گوشیو برداشتم:
- الو؟
- الو بابات خونه است؟
- گوشی باشه بگم بیاد....
- سلام ممد! چی شده؟؟
- سلام آقا مهدی! حاجی رفت...حاجی شهید شد....
و گوشی تلفن افتاد......دم بیمارستان جای سوزن انداختن نبود. همه مات و مبهوت....فرداش احسان روی دست ها بود. حالا هم به گلزار شهدا که بری، می بینی یه جا نوشته شهدای قرآنی، اونجا 31 شهید کنار هم خوابیدن. 31 شهیدی که کوچکترین شون 11 سال داشت. 11سال!!! هیچکس نمی دونه که اون 11 ساله چی توی سرش بوده که وصیت نامه نوشته و می خواد شهید بشه....
نمای چهارم)) شام غریبان بود. با مهدی رفته بودیم گلزار شهدا. جاتون
خالی. همه جا شمع روشن بود.....اهه.!! این که سید محمد مهدیه.
قبلاً توی پادگان آموزش می داد. خداییش آدم شوخی بود. حالا اینجا
چیکار می کرد؟ خدا میدونه...
- سلام! از این طرفا؟؟
- هیچی الاف بودیم، گفتیم بیاییم اجبارآ ثواب کنیم!!!
رفتیم یه جای خلوت. یه جای تاریک...صحبت از شهادت شد.
- می خوای شهید بشی؟؟
- خدا خیرت بده! این سئوالیه می پرسی؟؟ مگه تو نمی خوای؟؟
- هیچی، همین طوری گفتم....
نمای آخر)) آهای برادر!! آهای خواهر!! با تو ام. تویی که مطمئنم دوست داری شهید بشی....حرف دلم رو می خوام باهات بزنم. سر نمازات که رسیدی، نترس!! دعا کن بگو می خوام شهید بشم....چیه؟؟ روت نیست؟؟ می دونم. ما روسیاها(خودمو می گم) کجا و لیاقت شهادت کجا؟؟ اما نه! همه این حرفا روزدم، تا اینجا کشوندمت که اینو بگم: به خدا بگو: خدایا منو شهید کن! خدایا!! با توام! نگو که لیاقت ندارم. اگه حرف به لیاقت باشه، همه نعمت هایی رو که دادی، لیاقتش رو ندارم. حالا چی میگی خدا؟؟ شهید می کنی یا خودم شهید بشم؟؟؟(سه کلمه آخرو جدی نگیرین)....راستی! یه وقت شهید شدین، ما رو فراموش نکنین ها..هرکسی می خواد شهید بشه، توی کامنتا بگه، جدی می گم، می خواهیم گروه عاشقان شهادت رو تشکیل بدیم. این گروه چندتا وظیفه داره. یکیش اینه که بعد از نمازها برای شهادت همدیگه دعا می کنیم... حالا اگه میخوای تو گروه باشی، تو کامنتا بنویس.....منتظرم....یازهرا....
نوشته شده توسط : علی کاکادزفولی
بسم رب المهدی
در مطلب قبلی که برای دوستان نوشته بودم میخوام درباره نشانه های ظهور صحبت بکنم
نشانه های ظهور به چند دسته تقسیم میشود :
1. نشانه های طبیعی : ( گرسنگی- ابر سخت - باران های فراوان - صورتی در خورشید - ملخ سرخ -سرخی اسمان - صورتی در ماه )
2.مکانها : (ا ریمینه )
3.اوضاع اجتماعی: (فقیهان - کسادی- مفاسد اخر الزمان -اتش ودود -امر به منکر - تردید در حضرت - حج در اخر الزمان - دین فروشی - رشوه - زنان اخر الزمان - قطعی رحم - معنوییت ژیش از ظهور - فراگیر شدن ظلم - انکار حضرت -ترس -ربا -زمامداران اخر الزمان - عاق والدین - هرج ومرج )
4. یاتی علی الناس: ( زمانی بیاید )
5. نشانه ها : ( ذو السویقتین -خسف-جاموس- یک سوم - ملاحم - کشف هیکل -ستاره ی دنبال دار - نشانه های نزدیکی ظهور -گرسنگی- قذف)
6. علائم غیر حتمی: ( صیحه اسمان - صورتی در خورشید -سید حسنی - خسف بیداء-خروج یاجوج وماجوج -خروج دجال - صورتی در ماه -صدای زمین -سید خراسانی- خروج یمنی-خروج سفیانی- دابه الارض)
7. اقوام : ( دانشمندان اخر الزمان )
8. اشخاص: ( ابقع- سید خراسانی- دجال - خروج دجال - اصهب- اخنس- خروج یمنی- سید حسنی- خروج سفیانی)
9. علائم حتمی: (خسف بیداء-خروج یمنی- یمانی- صیحه اسمانی- نشانه های حتمی ظهور - خروج سفیانی)
ان شاءالله در مطلب های بعدی درباره همه این موضوعات حرف خواهم زد
اقای من کی میای روی ماهت ببینم
اقا جون دوست دارم امروز توی هوای سرد بارونی توی ایران باشم توی مسجد جمکران باشم یادش بخیر وقتی که ایران بودم هرروز جمعه که میشد پای پیاد تا مسجد جمکران راه میرفتم تا برسم به مسجد جمکران با شما دردل میکردم یادش بخیر روزای خیلی خوبی بود یعنی میشه این روزها دوباره تکرار بشه من بیام جمکران دوست دارم هرکی که نوشتهای من میخونه دعا کن که دوباره من برگردم که دیگه من خسته شدم اخه این دوری باعث شده که من از امامم دور بشم راستی اقا جون دوست دارم قصیه سفرم به مدینه رو بگم دوست داشتم وقتی که مدینه بودم شمارو ببینم ولی شما دیگه مارو دوست ندارید ببینید ولی باشه اقا جون بازم چشم انتظار شما میشینم تا یروز هم که شده شمارو ببینم اقا جون هوای مدینه دیگه خیلی سنگین شده راستش بخوای اقا جون وقتی که گنبد خضرای رسول الله دیدم نتونستم جولی گریم بگیرم اخه میدونی چی دیدم دیگه گنبد خضرای نبود انقدر گنبده رسول الله کثیف بود که انگار چند سال تمیز نکرد بودن خب دیگه باید برم بیرون هرچی درد دل باشما تمومی نداره امید وارم روی ماهت دیگه ببینیم
بچه های تفحص علاقه خاصی به شهید حسینی مبذول میدارند...
آخر او بعد از چهارده سال مفقودالاثر بودن هنگام تدفین تبسمی زد و خون
تازه ای از بدنش جاری شد؛
تصویر سید بر بالای سنگ مزارش صحت این مدعاست...
از بچه های تفحص گفتیم خوب است یادی کنیم از:
((شهید سعید شاهدی))
اگه خوب دل بدی این یک جمله سعید خیلی معنا داره ، من که هر وقت زمزمه
میکنم تمام بدنم میلرزه ...
یادش به خیر همیشه می گفت:
«برادر، شلمچه کجا بودی؟؟؟»